عزم خرابات بي‌قنا نتوان کرد

شاعر : عطار

دست به يک درد بي صفا نتوان کردعزم خرابات بي‌قنا نتوان کرد
لاجرم اين يک از آن جدا نتوان کردچون نه وجود است نه عدم به خرابات
هيچ نشان شه و گدا نتوان کردشاه مباش و گدا مباش که آنجا
توشه‌ي اين راه جز فنا نتوان کردگم شدن و بيخودي است راه خرابات
وعده‌ي اثبات او وفا نتوان کردهر که ز خود محو گشت در بن اين دير
تا به ابد چاره‌ي بقا نتوان کردسايه که در قرص آفتاب فرو شد
زانکه چنين عزم جز به لا نتوان کردلا شو اگر عزم مي‌کني تو به بالا
تا به ابد آن قدر قضا نتوان کردگر قدري عمر بي‌حضور کني فوت
ترک جهاني به يک خطا نتوان کردخود قدري نيست اين قدر که جهان است
تا ابد الابدش دوا نتوان کردگر ز خرابات درد قسم تو آيد
حاجت تو بي ميي روا نتوان کردچون به خرابات حاجت تو حضور است
در حق ياري چنين ريا نتوان کرديار عزيز است خاصه يار خرابات
دامن او يک نفس رها نتوان کردهم نفسي دردکش اگر به کف آري
قصه دردي کشان ادا نتوان کردتا که نگردد فريد درد کش دير